دینا عزیز دل مادینا عزیز دل ما، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

دینا عشق مامان و باباش

دینای بد غذای مامان...

دینا  عشق مامان و بابایی روز به روز داری بزرگ و بزرگ تر میشی  کارات و رفتارات هم تغییر کرده  ولی ناگفته نماند که خیلی شیطون  تر از قبل شدی والبته خیلی بد غذا . خلاصه تو این پست اومدم ازت گله کنم که هیچی نمیخوری و مامانی رو اذیت می کنی  از هر ترفندی برای این که تو غذا بخوری استفاده می کنم ولی دریغ از جواب مثبت گاهی وقتها فکر می کنم دیگه باید از شیر بگیرمت اخه خیلی منو اذیت می کنی  ولی از یه طرف هم دلم نمی یاد اخه هنوز کوچولویی . ولی خدایش کلافه ام می کنی نه شبا از دستت راحتم که مثل نوزادا هر 2 ساعت پا میشی واسه شیر نه روز ها  که بدتر از شباست . روزا علاوه بر خودت باید به عروسکات همشیر بدم نه اینکه خودت اصل...
7 مهر 1393

مسافرت دینا در 15 ماهگی ...

 دختر گلم اول از همه 15 ماهگیت رو تبریک می گم  بعدم که جونم واست بگه این چند وقت که نبودیم با بابا جون اینا رفته بودیم شمال دینا گلی این دومین بارت بود که  میرفتی شمال این چند روز خیلی خوش گذشت بخصوص به تو دخترم تو که عاشق آبی تو که با دیدن 2/3 قطره آب هی هی میگی آپ آپ آپ ...  حالا تصور کن کنار ساحل دریا با اون همه آب چه شور ذوقی داشتی من وبابایت هم  وقتی تو ذوق میکردی انگار دنیارو بهمون میدادن راستی اینم بگم اولش که رفتیم ساحل چون هوا نسبتا بادی بود دریا موج داشت تو از موجاش میترسیدی ولی بعدش کم کم ترست ریخت و رفتی توی دریا بعدشم که شاپ شاپ خودتو به پا کردی و همه جاتو خیس آب..  راستی دینا جان یکی از هزار تا شی...
19 شهريور 1393

دینا واین چند روز ....

دینای نازم این اولین باری هست از بعد از درست کردن وبلاگت اینقدر دیر بهش سر میزنم تا پستی اضافه کنم. عزیزه دلم تو این 22 روز اتفاق های زیادی افتاده که اینجا جای گفتنش نیست ولی دخترم همیشه به یادت هستیم  و خاطراتت رو تو ذهنمون ثبت می کنیم.واما قسمت های خوب ماجرا رو واست می نویسم رفته بودیم ماکو اونجا حسابی خوش گذروندی جونم برات بگه که حسابی خودت رو واسه مامان جون اینا لوس می کردی به همه زور می گفتی اونا هم ازت اطاعت می کردن دیگه حسابی تفریح کردی از مهمونی بگیر تا باغ بابا جون اینا و پارک .... خلاصه هر چی بگم کم گفتم و یه چیز این وسط برات بد شد که پشه ها نیشت زدن و هنوز که هنوز جاش مونده اخه بدنت خیلی حساسه .از اونجا هم بابایی واست دو تا ...
2 شهريور 1393

تعطیلات این چند روز ....

دینا جون خلاصه این چند روز رو واست می نویسم کجا رفتیم چیکار کردیم .... اول از روز عید فطر شروع می کنم . روز عید بعد از بیدار شدن از خواب با تلویزیون شروع به خوندن نماز عید فطر کردیم بعد اینکه صبحونمون رو  خوردیم حاضر شدیم رفیم بابا جون اینارو از سرراه برداشتیم رفتیم خونه آبابا اینا بعد از اونجا هم رفتیم خونه مامان بزرگ بعد اومدیم خونمون زود و تند سریع حاضر شدیم وسایلامون رو جمع جور کردیم رفیم باغ بابا جون اینا شب رو اونجا موندیم صبح به سمت گل اخور  حرکت کردیم از سمتی که ما رفتیم جاده فوق العاد پیچ در پیچ و سراشیبی های فوق العاده تندی داشت حدود یه ساعت ونیم بعد رسیدیم به ابشار سارینای گل اخور . ابشار فوق العاده خوشگلی بود حسابی خیس...
11 مرداد 1393

روزمره گی دینا کوچولوی ما ...

دینا دختر خوشگلم می خوام یه کم از این روزامون برات بنوسم خیلی دوست داری بری حموم و اب بازی کنی اصلا از اب وشامپو اینا هم نمیترسی وگریه هم اصلا نمی کنی هر روز باید بری حموم اگه خودم نخوام ببرمت حموم خودت حولت رو   برمیداری و میری جلوی در حموم می ایستی واشاره می کنی که بیامن و ببر حموم من گاهی وقتها بهت میگم نه مامانی حولت بدو بذار سر جاش تو کمدتت تو ناراحت میشی و میکوبی به در حموم که نه بریم حموم منم دیگه میبرمت تا شاپ شاپ کنی . شنبه این هفته که مصادف با 21 رمضان بود و مامان جون اینا هر سال این روز شله زرد درست می کنن و پخش می کنن مام بعد از اینکه از خواب بیدار شدی یه کم خونه رو مرتب کردیم و کارامون راست وریس کردیم تا بابا جون اومد دنبا...
1 مرداد 1393

رویش دندان هفتم دینا عسلی ....

بعد از مدتها بلاخره امروز متوجه رویش هفتمین دندان دینا شدم اخه بین دندان ششم تا هفتم خیلی فاصله افتاد و ما هم منتظر هفتمی بودیم بلاخره با کلی ناز و ادا در اومد خیلی دخملی رو اذیت کرده این دندونش    ولی اشکال نداره بزرگ میشه یادش می ره .                                                             ​​                                             ...
25 تير 1393

تولد مامان....

امروز روز تولد مامانی هست امسال دومین سالی هست که تو در کنار منی دخترم و امسال ششمین تولدم رو هم کنار عشقم هستم .سال پیش تولدم تازه 33 روزت بو دولی امسال ماشالله بزرگ شدی و الان 13 ماه و 3 روزت هست دختره نازم امسال هم درک درستی از تولد نداری ولی ایشالله سال دیگه منتظرما خانوم خوشگلم تا به مامانی تبریک بگی وبدوی بغل مامانی و بگی تولدت مبارک مامان اینم یه بوس واسه مامانم به عنوان کادوی تولدش  با دستای کوچولوت واسم نفاشی بکشی و تولدم تبریک بگی شمع تولدم رو جلو جلو خودت فوت کنی و بخندی  اینا ارزو های مامانی هست واسه دخملش تا وقتی بزرگ و خانوم شد انجام بده و مامانش رو خوشحال کنه از الان ذوق اون روزا رو دارموفکرش هم شادم میکنه  چه ...
21 تير 1393