درد دل مادرانه بادخمل نازم ....
دینای من دیروز رفته بودیم خونه دختر عمه بابایی اخه اونا هم به تازگی صاحب یه پسر ناز شدن خونشون خیلی شلوغ بود. ما هم یه گوشه خالی پیدا کردیم و نشستیم خلاصه بعد از تعارف میوه و شیرینی تو هی خم میشدی دست می بردی تو پیش دستیا و میخواستی میوه برداری منم دیدم این طوری نمیشه واسه همین پا شدم یه سیب شستم دادم دستت تا بازی کنی باهاش ولی چشت روز بد نبینه تو با اون دندونای کوچولو موچولوت به اندازه یه ناخن کوچیک از پوست سیب کندی و این شد همانا و پریدن اون تو گلوت همانا چشمت روز بد نبینه مردم و زنده شدم تو مگه نفست بالا میومد زود کله پات کردم چند تایی از پشتت زدم تو همین حین یهو عمه بابایی تورو از دستم گرفت خودش چند تا از پشتت زد تا نفست باز شد ولی...
نویسنده :
مامان دینا
9:08