دینا عزیز دل مادینا عزیز دل ما، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

دینا عشق مامان و باباش

سیزده ماهگیت مبارک دختر گله من...

دختر گلم 13 ماهگیت هم تموم شد یعنی تو الان یه سال و یه ماه هست که اومدی پیش ما ودنیای من و بابایی رو رنگی کردی می خوام یه کم از خصوصیات این دوره سنیت برات بگم الان خیلی شیطون و بلاشدی دیگه از دستت بعضی وقتها  می شم کارهای خطرناک زیاد می کنی هر چیزی ببینی در جا می خوایش واگه ندیم بهت کلی گریه می کنی ونق می زنی ادم کلافه می کنی خیلی ازت دلم پر نمی دونم شاید من توقعم ازت زیاد شده یا به خاطره روزه داری صبرم کم شده که دارم از دستت گله می کنم وشاید تمام بچه ها تو این سن اینطوری باشن دیروز بردم حیاط مجتمع مون با بچه ها توی حیاط بازی کنی بچه ها داشتن توپ بازی می کردن میخواستی توپ ازشون بگیری اونا هم رفتن توپ دیگه ای واست اوردن قبول نمی کردی و ...
18 تير 1393

مامانی و دینا مسافرتن بدون بابایی....

امروز نه روزه هست که من و دینا اومدیم خونه باباجون اینا ماکو یعنی چهار شنبه هفته پیش بابایی زنگ زد گفت که زودی حاضر شین تا من از شرکت برسم بیایی بریم ماکو منم تند تند حاضر شدم تا اینکه بابایی ساعت 7.15 رسید تا حرکت کنیم ساعت 8شد وساعت 11.30 رسیدیم خونه بابا جون اینا . فردا صبح بابایی چون امتحاناش شروع شده بود برگشت خونه ما هم موندیم  خونه مامان جون اینا کلی بهمون خوش گذشت جای بابایی خالی دلمون واسش تنگ شده ... روز پنج شنبه بعد از رفتن بابایی کار خواصی نکردیم عصری رفتیم یه دور زدیم پیاده روی کردیم اومدیم روز جمعه هم رفتیم هفته بازار یه کم گشتیم بابا جون یه کم میوه اینا گرفت اوردیم گذاشتیم خونه رفتیم دنبال خاله مریم اخه واسه امتحان مدرسه ...
4 تير 1393

این روزهای دینا جونم....

دینای گل ما این روزا حسابی شیطون شدی یعنی ما یه لحظه از دستت ارامش نداریم جونم برات بگه یه اخلاق های خاصی پیدا کردی مثلا دو سه روز یاد گرفتی قهر کنی یه چیزی خلاف میلت باشه زودی پشتت رو میکنی و میری وبا صدای بلند گریه میکنی ولی تا صدات میکنیم می گیم دینا زود برمیگردی انگار تو اصلا گریه نمیکردی قهر نبودی تو حالت قهر کلی با مزه میشی من و بابایی کلی ذوق می کنیم اخه خیلی باحال میشی خانوم کوچولویی نانازی من وقتی قهر میکنی ولی به روت نمی یاریم که یه موقع این اخلاقت روت بمونه ..... تا میریم اشپزخونه یا وقتی دست کسی لیوان میبینی یه سره میگی اب اب اب حالا بعضی وقتها واقعا تشنه ات هست ولی بعضی وقتها گذاشتی سر کار حتی به اب هم لب نمیزنی ولی می گی اب اب...
27 خرداد 1393

واکسن یه سالگی دینای عزیزم ...

عزیزم  دیروز وقت رفتن به مرکز بهداشت برای زدن واکسنت بود واسه همین  من و تو باهم رفتیم مرکز بهداشت  تا واکسنت رو بزنن از اونجایی که جای مرکز بهداشت عوض شده بود ماهم ادرس جدیدش رو نداشتیم  زنگ زدم از عمه جون ادرسش رو پرسیدم تا بهمون بگه باید کجا بریم بلاخره ادرس رو گرفتیم و راهی شدیم ساعت 11 از خونه بیرون اومدیم ساعت 12 به مرکز بهداشت رسیدیم مرکز بهداشت خدارو شکر اروم بود رفتیم تو وواکسنت رو زدن من همش نگران بودم که الان گریه می کنی ولی خدا رو شکر اصلا خم به ابروت نیاوردی  همش نگاه کردی بعد بردم وزنت کردم وزنت 9.300 قدت 74 و دور سرت 46 بود بعد هم از اونجا در اومدیم  رفتیم خونه مامان جون اینا  اینم بگم که کل...
21 خرداد 1393

تولد یک سالگی دختر نازم دینا جون....

دینا جونم یک سال گذشت یک ساله که تو به دنیای من و بابایت اومدی وقشنگترین حسهای دنیا رو به ما هدیه دادی.....  دینا جون می خوام از تصمیم مون برای برگزاری جشن تولدت بگم من و بابایی با همدیگه تصمیم گرفتیم  یه جشن کوچولو بگیریم که فقط مامان و بابا جونا ودایی و عمو عمه وخاله اینا حضور داشته باشن وایشالله تولد مفصل هم بمونه واسه 4یا 5 سالگیت که خودت میفهمی و علاقه داری به این که واست جشن تولد بگیریم یه تصمیم دیگه هم گرفتیم این بود که جشن تولدت دو روز جلوتر بگیریم تا بابا ومامان جونت بتونن بیان اخه اونا شهرستان هستن و این شد که تولد خانومی رو برگزار کردیم یه جشن تولد ساده وشیک با حضور خودمون کلا 14 نفر بودیم  واسه کادوی تولدت هم فک ک...
17 خرداد 1393
1549 20 47 ادامه مطلب