دینا عزیز دل مادینا عزیز دل ما، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

دینا عشق مامان و باباش

ششمین سالگرد ازدواج مامان بابا

۴اردیبهشت یکی از بهترین روزهای زندگی مامان و باباست پیمان عقدمون تو این روز بستیم و امسال شش سال از اون روز میگذره ما همچنان روز به هم رسیدنمان رو جشن میگریم و خیلی احساس خوشبختی میکنیم و خدا رو شکر میکنیم که دینای نازم تو رو داریم و امسال دومین سالی هست که این روز باشکوه زندگیون رو همراه تو جشن میگیریم از خدا به خاطره همه نعمت هاش تشکر میکنم .امسال خیلی برنامه داشتیم واسه سالگرد ازدواجمون ولی متاسفانه مامان بد جوری سرما خورد نتونستم اونطور که برنامه ریختیم  جشن بگیریم به یه جشن مختصر بسنده کردیم انشاالله سال دیگه یه جشن مفصل میگیریم مهمونهای امسالمون مامان و باباجون همراه خاله بودن تو هم حسابی شیطونی کردی دختره گلم ...
13 ارديبهشت 1394

سلام به همه دوستان ...

سلام  به همه دوستان  بلاخره بعد از مدت طولانی موفق  شدم وبلاگم به روز کنم  دلم هم برای  دوستان  وهم وبلاگم خیلی  تنگ شده بود سعی میکنم تو اولین فرصت بیام تمام اتفاق های این مدت که نبودیم رو بنویسم وبه همه دوستامون هم سر بزنم  الان دینا گلم ۲۲ماهش هست  کلی  بزرگ شده خانوم شده واسه خودش کلی تو حرف زدن پیشرفت کرده  .... انشالله مفصلتر میام مینویسم عکسهای این مدت هم میزارم ...
23 فروردين 1394

واکسن 18 ماهگی دینا جون...

دختر گلم 18 ماهگیت یا بهتر بگم یک و نیم سالگیت مبارک باشه  عزیزم دیروز صبح زود بعد از این که تو از خواب بیدار شدی راهی مرکز بهداشت شدیم تا واکسن 18 ماهگیت رو بزنیم از خواب بیدار شدی بهت گفتم دینا بیا زود اماده شو با هم بریم واکسن بزنیم تو هم میگفتی واک  یعنی واکسن تا برسیم به مرکز بهداشت بهت میگفتم دینا کجا میریم میگفتی واک  خلاصه رفتیم اتاق واکسن   و تو همه جارو با دقت نگاه میکردی اول قطره فلج اطفال رو بهت داد تو هم خیلی مودبانه خوردیش اخرش یه کم صورتت در هم کشیدی یعنی تلخه بعد دستت رو اماده کردم خیلی مودبانه اجازه دادی که خانومه واکسن بزنه اخرش یه اخ کوچولو گفتی ومامانی بهت افتخار کردی که زیاد جیغ جیغ بازی ...
19 آذر 1393

تولد یک سالگی وبلاگ دینا جون...

عزیزم امروز یک سال از اولین باری که به این دنیای مجازی وارد شدیم میگذره اینجا دوستای زیادی پیدا کردیم از همین جا از همه دوستای نی نی وبلاگیمون تشکر میکنم که مارو تو این یک سال همراهی کردن  . دخترم تو این یک سال از روزهای خوب  باهم بودنمون گفتیم از سختی هایی که بود نوشتیم از خنده هامون از گریه هامون ... خلاصه تموم اتفاقهای باهم بودنمون رو نوشتیم تا برای تو عزیزم یادگاری بماند ...و امروز یک سال از اون روزی که تصمیم گرفتیم خاطرات با تو بودنمون رو ثبت کنیم می گذره  و چه زود گذشت این یک سال وتو چه بزرگ شدی دخترم از یک کودک  که جز خنده و گریه چیزی بلد نبود به یه دختر که الان تقریبا همه حرفامون رو میفهمه وبه احساسات ماپاسخ میده ...
15 آذر 1393

تولد پسرعمه دینا....

5 اذر تولد امیر رضا پسر عمه دینا بود که با یه روز تاخیر روز پنجشنبه گرفته شد دینا و کیمیا هم حسابی بازی کردن خوش گذروندن حالا بریم سراغ عکسا...                                                                                                                امیررضا جان تولدت مبارک ...
8 آذر 1393
1387 17 21 ادامه مطلب

خصوصیات دینا عسلی تو 17 ماهگیش...

عزیزم امروز میخوام از اخلاق ورفتارهایی که تازگیا پیدا کردی و کارهایی که انجامشون میدی برات بنویسم دخترک باهوش من الان خیلی وقته که کاملا حرفهای مارو میفهمی و جای اشیا رو یاد گرفتی بنابرین یه کمی از کارهای مامان کم شده اخه تو انجامشون میدی  مثلا کنترل تلوزیون هر وقت گم بشه دینا واسمون پیدا می کنه تلوزیون خودش روشن و خاموش می کنه هر وقت سر سفره قاشقی نمکدونی کم بیاد دینا میره واسمون میاره( البته من خودم الکی اونا رو جایی میزارم که دستات بهشون برسه)تا تو هم از الان به کار کردن و کمک به مامانی رو یاد بگیری .بعضی از رفتارات ادم و غافل گیر می کنه اخه نمی تونم بفهمم که تو چطوری یادشون گرفتی مثلا چند روز پیش من تو اشپز خونه داشتم ظرف میشستم...
26 آبان 1393
1146 13 11 ادامه مطلب

16 ماهگی دینا بالای سکوی قهرمانی...

دینای گلم 16 ماهگیت رو با تاخیر تبریک میگم اخه این چند روز اینترنتمون قطع بود نتونستم زودتر بیام .در هر صورت دختر شیطون بلای من 16 ماهگیت مبارک  امیدوارم همیشه لبخند رو لبات باشه دختره گلم خیلی دوستت داریم منو بابایی . وحالا سراغ عکسات بریم که با این مدال های قهرمانی کلی واسه مامانی ژست گرفتی تا ازت عکس بگیرم .. ...
24 مهر 1393
1227 26 29 ادامه مطلب

سفر سه روزه به ماکو ...

عزیزه دلم پنج شنبه تا جمعه رو خونه مامان جون اینا بودیم یعنی رفته بودیم ماکو شهر مامانی اینا خلاصه کلی خوش گذروندیم  روز جمعه رفتیم هفته بازار  یه بازار  محلی هست که همه چی پیدا میشه توش بابا جون اینا بیشتر برای خرید میوه  اونجا میرن از اونجایی که بابات و تو به مرغ خروس و جوجه علاقه مندین هر موقع اونجا رفتنی میرین هفته بازار تا یه نگاهی به اونا بندازین من هم با مامان و خاله مریم یه گشتی میزنیم. این هفته هوا خیلی سرد بود واسه همین یه دور کوچیک زدیم زود اومدیم خونه البته می خواستیم بریم قره کلیسا  ولی با توجه به سردی هوا منصرف شدیم و موندیم خونه اما تو با خاله رفتی تولد نوه همسایه مامان اینا. روز شنبه هم مامان جون مرخ...
14 مهر 1393