مامانی و دینا مسافرتن بدون بابایی....
امروز نه روزه هست که من و دینا اومدیم خونه باباجون اینا ماکو یعنی چهار شنبه هفته پیش بابایی زنگ زد گفت که زودی حاضر شین تا من از شرکت برسم بیایی بریم ماکو منم تند تند حاضر شدم تا اینکه بابایی ساعت 7.15 رسید تا حرکت کنیم ساعت 8شد وساعت 11.30 رسیدیم خونه بابا جون اینا . فردا صبح بابایی چون امتحاناش شروع شده بود برگشت خونه ما هم موندیم خونه مامان جون اینا کلی بهمون خوش گذشت جای بابایی خالی دلمون واسش تنگ شده ... روز پنج شنبه بعد از رفتن بابایی کار خواصی نکردیم عصری رفتیم یه دور زدیم پیاده روی کردیم اومدیم روز جمعه هم رفتیم هفته بازار یه کم گشتیم بابا جون یه کم میوه اینا گرفت اوردیم گذاشتیم خونه رفتیم دنبال خاله مریم اخه واسه امتحان مدرسه نمونه دولتی رفته بود رفتیم تو مدرسه منتظرش نشستیم دینای مامان تو خیلی بی تابی می کردی همش می خواستی بذاریمت زمین تو حیاط مدرسه بدو بدو کنی خلاصه بعد از 20 مین امتحان خاله تموم شد و اولین نفر از سالن خارج شد خوشبختانه زود همدیگه رو پیدا کردیم بعد رفتیم پیش بابا جون با هم دیگه حرکت کردیم به طرف خونه عمه اینا بابا جون مارو گذاشت اونجا خودش رفت باغمون تا باغچه ش برسه ما هم به دلیل اینکه هوا خیلی گرم بود از رفتن منصرف شدیم خونه عمه خیلی خوش گذشت همه دختر عمه ها و عروس ها بودن کلی حرف زدیم ... تا اینکه بابایی نزدیک ساعت 6 اومد دنبالمون بعد از این کهیه کمی که استراحت کرد راه افتادیم به طرف خونه ...روز شنبه هم تو خونه بودیم به قول مامان جون هم خستگی روز شنبه رو در می کردیم هم اینکه هوا خیلی گرم بود جایی نرفتیم ترجیح دادیم خونه بمونیم عصر با بابا جون اینا رفیم بازار منطقه ازاد ماکو که با تازگی افتتاح شده به خاطر همین سه چهار تا مغازه بیشتر فعال نبود ولی تو همون سه چهار تا مغازه هم قیمتها کلی مناسب تر از بیرون بود بعد رفتیم یه کم بازار رو گشتیم اومدیم خونه روز یک شنبه هم من با دوست دوران مدرسه ام هماهنگ کردم اومد پیشمون کلی با هم از خاطره ها و شیطونی های مدرسه گفتیم و خندیدیم کلی بهمون خوش گذشت ..... روز دو شنبه کار خاصی نکردیم فقط رفتیم واست خرید کردیم یه بلوز مامان جون واست گرفت یه دونه پیراهن خوشگل با یه شلوارک من واست خریدم روز سه شنبه خونه عمو دعوت بودیم روز 4شنبه خاله نسا اومد پیشمون تا شب ساعت 10 با هم بودیم با هم رفتیم گشتیم رفتیم پارک تو هم که تو پارک کلی بهت خوش گذشت اصلا دلت نمی خواست بیایی خونه ... روز پنج شنبه هم خاله لیلا اومد کلی با دخترای خاله بازی کردی خاله هم واست یه پیراهن خوشگل دوخت شب هم بابایی بلاخره اومد مثل دفعه قبل ساعت 11.30 رسید بعد از خوردن شام زود خوابیدیم صبح هم صبحونه خوردیم راه افتادیم ساعت 10 راه افتادیم ساعت 1.30 خونه بودیم .... این بود ماجرای این ده روز ما البته چون دوربین یادم رفته بود ببرم عکس با گوشی انداختم اونم که کیفیت ندارن نذارم بهتره ... این طوری بود که این چند مدت نبودم معذرت می خوام از دوست های وبلاگی که نتونستم بهشون سر بزنم یا نظر بذارم در اولین فرصت جبران می کنم