درد دل مادرانه بادخمل نازم ....
دینای من دیروز رفته بودیم خونه دختر عمه بابایی اخه اونا هم به تازگی صاحب یه پسر ناز شدن خونشون خیلی شلوغ بود. ما هم یه گوشه خالی پیدا کردیم و نشستیم خلاصه بعد از تعارف میوه و شیرینی تو هی خم میشدی دست می بردی تو پیش دستیا و میخواستی میوه برداری منم دیدم این طوری نمیشه واسه همین پا شدم یه سیب شستم دادم دستت تا بازی کنی باهاش ولی چشت روز بد نبینه تو با اون دندونای کوچولو موچولوت به اندازه یه ناخن کوچیک از پوست سیب کندی و این شد همانا و پریدن اون تو گلوت همانا چشمت روز بد نبینه مردم و زنده شدم تو مگه نفست بالا میومد زود کله پات کردم چند تایی از پشتت زدم تو همین حین یهو عمه بابایی تورو از دستم گرفت خودش چند تا از پشتت زد تا نفست باز شد ولی اون چند لحظه نمی دونی چی کشیدم حس از دست دادنت وای خدا اون روزو نیاره.... خدا رو شکر زودی حالت خوب شد ولی حال من تا یکی دو ساعت بعد هم خوب نبود اونقدر عرق کردم اشک از چشمام میومد پایین...خدا جون شکرت که حال نفسم زودی خوب شد. دینای مامان این عادتت رو زودی ترک کن اخه تو زیاد غذا تو گلوت گیر میکنه تصمیم گرفتیم با بابایی ببریمت دکتر تا ببینن مشکلی چیزی نداری که هر چی میذاری دهنت زود میپره گلوت ما رو نصف عمر میکنی خلاصه اینکه این رفتارت حسابی ما رو سر منگنه میزاره اخه نمی تونیم زیاد بهت غذا بدیم......