پایان ده ماهگی دینا جون ...
دختر گلم امروز ده ماهگیت تموم میشه توی این ده ماه که به پیش من وبابایی اومدی کلی بهمون خوش گذشته تو هر روز با کارات مارو شگفت زده میکنی حالا میخوام اتفاق های که توی ده ماهگیت واست افتاده رو بنویسم دهمین ماه زندگیت پر از خاطره شده هم واسه ما هم واسه خودت توی این ماه اولین سال نو رو تجربه کردی اونم تو مسافرت بودی سال تحویل قم بودیم کنار حرم حضرت معصومه سال تحویل شد فردای سال تحویل رفیم یزد دو روز اونجا موندیم تو یزد حسابی خوش گذروندیم بعد اومدیم سه روز هم اصفهان اونجام حسابی گشتیم بعد اومدیم کاشان وتهران از اونجام اومدیم تبریز خونمون یه روز هم خونه موندیم فرداش رفتیم ماکو خونه بابا جون اینا یه هفته اونجا بودیم.حالا بذار از شیطونیات بگم دخملم بهت بگم تو که علاقه ای به چهار دست و پا رفتن نداشتی تو این ماه شروع کردی به رفتن تو مسافرت هم دیگه کامل راه افتادی دیگه یه جا بند نمی شدی همش باید دنبالت بودیم تا خدای نکرده اتفاقی واست نیوفته از مبل میز میگیری بلند میشی دست هات رو ول میکنی تاتی تاتی میکنی دو قدم هم برمیداری وزود میشینی علاقه زیادی به راه رفتن داری انشالله تا تولدت حسابی راه می افتی ....خیلی دوست داری حرفت رو به کرسی بشونی در غیر این صورت عصبی میشی وقتی یه چیزی می خوای یه اداهایی از خودت در میاری که دیدنی هست.توی مسافرت هم هر جا بادکنک میدیدی کلی ادا در می اوردی میرفتی به سمتشون فروشنده ها هم دنبالمون راه می افتادن که دخترتون بادکنک می خواد مام میخریدیم واست ولی حالا تو دست نمیزدی میترسیدی ازش انگاری تو نبودی که واسش دست وپا میزدی .... از وقتی اومدیم خونه تو این مدت که همش گشتیم بعد جور عادت کردی به بیرون وقتی بغلت میکنیم همش ما رو سمت در هل میدی می خوای بری بیرون امروز هم صبح زود بابایی وقتی میخواست سر کار بره بیداری شدی و میخواستی تو رو هم ببره پشت سرش گریه کردی . خلاصه که شیطونیات تمومی نداره....i