دینا عزیز دل مادینا عزیز دل ما، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

دینا عشق مامان و باباش

روزمره گی دینا کوچولوی ما ...

1393/5/1 12:41
نویسنده : مامان دینا
358 بازدید
اشتراک گذاری

دینا دختر خوشگلم می خوام یه کم از این روزامون برات بنوسم خیلی دوست داری بری حموم و اب بازی کنی اصلا از اب وشامپو اینا هم نمیترسی وگریه هم اصلا نمی کنی هر روز باید بری حموم اگه خودم نخوام ببرمت حموم خودت حولت رو   برمیداری و میری جلوی در حموم می ایستی واشاره می کنی که بیامن و ببر حموم من گاهی وقتها بهت میگم نه مامانی حولت بدو بذار سر جاش تو کمدتت تو ناراحت میشی و میکوبی به در حموم که نه بریم حموم منم دیگه میبرمت تا شاپ شاپ کنی . شنبه این هفته که مصادف با 21 رمضان بود و مامان جون اینا هر سال این روز شله زرد درست می کنن و پخش می کنن مام بعد از اینکه از خواب بیدار شدی یه کم خونه رو مرتب کردیم و کارامون راست وریس کردیم تا بابا جون اومد دنبالمون باهم رفتیم خونشون تو راه کلی با بابا جون بازی می کردی نمیزاشتی رانندگی بکنه هی میخواستی باهات حرف بزنه وقتی ساکت میشد تو شروع میکردی به حرف زدن بابا جون هم تا یه موقعیت مناسب پیدا میکرد شروع میکرد به حرف زدن باهات .بعداز ظهر اون روز هم شله زرد و پختیم و پخش کردیم بماند که از دست تو ودختر عمه کیمیا چی کشیدیم شب بعد افطار اومدیم خونه . روز سه شنبه باز رفتیم خونه بابا جون اینا اخه شب مهمون داشتن ما هم واسه کمک زود رفتیم حالا بماند که با تو کمک کردن یه عالمی داره از همه چی میگذرم میرم سر سفره پهن کردن نزدیک ساعت 8.15 بود که می خواستیم سفره پهن کنیم نمیزاشتی من سفره پهن میکردم می رفتی درست وسط سفره میشستی یا بلند میشدی از سر سفره میکشیدی باز جمع می کردی قاشق چنگالها رو بر می داشتی به هم می زدی خلاصه عمو محسن تو بغلش نگهت داشت تاما سفره رو پهن کردیم  تا اومدن مهمونا همش بغل بابایی یا عموت بودی بعد افطار هم که تا می تونستی حسابی از همه دل ربایی می کردی. مامانی من اون روز متوجه شدم تو 4 تا دندون هم زمان در اوردی نزدیک بود شاخ در بیارم اخه هر روز کنترل می کردم تا ببینم دندون در اوردی یا نه همش یه روز غافل شدم دیدم که بله 4 تا همزمان دندون در اوردی کلی ذوق کردم اخه خیلی اذیتت می کردن تا در بیان نزدیک یه ماه بود اب دهنت شر شر می ریخت منم خسته شده بودم از بس پاک می کردم دیگه کم کم تموم میشه ابریزش از دهنت خدا روشکر ....اما روز جمه مهمونی خونه خودمون بود  و تو تا میتونستی کمک مامان میکردی حالا ما یه روز قبلش شروع به تمیز کردن خونه کرده بودیم تو هم که حسابی کمک حالم بودی مثلا من اشپز خونه رو مرتب می کردم یهو دیدم تو هم تاید لباس شویی رو برداشتی ریختی زمین با دستت پخش و پلاش میکنی من اینطوری عصبانیشدم اومدم باز جارو کشیدم ولی پاک نشد مجبور شدم فرش و کف اشپز خونه رو بشورم هنوز این خرابکاری قبلی رو تموم نکرده بودم که رفته بودی با دستت به گلدونا که تازه اب داده بودم گلی بودن با دستت گل بازی می کردی بماند که چه وضعی هم واسه سر و ریخت خودت هم واسه خونه درست کرده بودی ومن از دستتکچلاینجوری بودم . حالا روز جمعه بابایی خونه بود و می تونست کمکم کنه وگرنه نمیدونم چیکار میکردم ولی باز هر دومون از دستت کچل بودیم موقع پاک کردن سبزی نگو که کل خونه رو سبزی  کرده بودی نمیزاشتی اشپزی کنم دوست داشتی تو هر کاری سرک بکشی بابایی هم تا می تونست سر گرمت می کردی بازی می کردین رفتین پارکینگ با جوجو بازی کردین بابایی می خواست رو کش ماشین رو بندازه دو ساعت تو پارکینگ بودین ولی تو نگذاشته بودی بابا میگفت از بس برف پاکنارو زدی ضبط رو روشن خاموش کردی سوییچ رو در اوردی ماشین رو خاموش کردی بعد گمش کردی نیم ساعت دنبال سوییچ گشته بود تا پیداش کنه بلاخره اومدین تو خونه بابا بردتت تو حموم باهم اب بازی کردین اب رو خیلی دوست داری همش می خواستی تو اب باشی خلاصه تا اومدن مهمونا بابایی حسابی کمکم کرد دستش درد نکنه .....

پسندها (9)

نظرات (12)

mahasa
4 مرداد 93 15:58
ای دینای نازم خیلی دوست دارم اندازه ی ستاره های آسمون خیلی دوست دارم پیش منم بیا دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم
مامان مهنا
4 مرداد 93 16:13
اي جووونم چقدر شيرينه اين دختر
مامان آنيسا
4 مرداد 93 16:17
من عاشق بچه های شیطونم دینا هم یکی ازاونا
مامان نازنین جون
5 مرداد 93 0:48
امان از دست این بچه ها که اینقدر شیطونند
مامان الهام
5 مرداد 93 19:27
دینا جونم با خوندن کارات کلی ذوق کردم عزیز دلمیییییییییییییییییییی میبوسمت
مامان آنیسا
6 مرداد 93 8:09
عاشقتم عزیز دلم با اون شیطونیات که عین دخمل خودمی مامانی از طرف من ببوس این کوچولوی شیطونو
مامان آنیسا
6 مرداد 93 8:10
راستی یادم رفت بگم : مرواریدای جدید مبارک عشق خاله
مامان رهام
6 مرداد 93 12:53
آی شیطون بلا.نذاشتی مامانی به کاراش برسه.وروجک دوست داشتنی مرواریدای تازه مبارک
مامان ريحانه
6 مرداد 93 14:24
واي خدايا چقدر كارهاي بچه ها شبيه هم هستن فقط خدا ميدونه چقد مادر بودن سخته اما شيرين
مامان الهام
6 مرداد 93 14:36
عید فطر، روز چیدن میوه های شاداب استجابت مبارک باد
مامان نیلوفر
7 مرداد 93 1:21
امان از شیطونی های این بچه ها .که همیشه ما مامانا از دستشون همینطوری هستیم مرواریدهای جدید هم مبارک ...عوضش با هم در اومدند یکدفعه راحت میشن
مامان ساينا
10 مرداد 93 13:48
ماهي