دینا عزیز دل مادینا عزیز دل ما، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

دینا عشق مامان و باباش

مسافرت دینا در 15 ماهگی ...

 دختر گلم اول از همه 15 ماهگیت رو تبریک می گم  بعدم که جونم واست بگه این چند وقت که نبودیم با بابا جون اینا رفته بودیم شمال دینا گلی این دومین بارت بود که  میرفتی شمال این چند روز خیلی خوش گذشت بخصوص به تو دخترم تو که عاشق آبی تو که با دیدن 2/3 قطره آب هی هی میگی آپ آپ آپ ...  حالا تصور کن کنار ساحل دریا با اون همه آب چه شور ذوقی داشتی من وبابایت هم  وقتی تو ذوق میکردی انگار دنیارو بهمون میدادن راستی اینم بگم اولش که رفتیم ساحل چون هوا نسبتا بادی بود دریا موج داشت تو از موجاش میترسیدی ولی بعدش کم کم ترست ریخت و رفتی توی دریا بعدشم که شاپ شاپ خودتو به پا کردی و همه جاتو خیس آب..  راستی دینا جان یکی از هزار تا شی...
19 شهريور 1393

دینا واین چند روز ....

دینای نازم این اولین باری هست از بعد از درست کردن وبلاگت اینقدر دیر بهش سر میزنم تا پستی اضافه کنم. عزیزه دلم تو این 22 روز اتفاق های زیادی افتاده که اینجا جای گفتنش نیست ولی دخترم همیشه به یادت هستیم  و خاطراتت رو تو ذهنمون ثبت می کنیم.واما قسمت های خوب ماجرا رو واست می نویسم رفته بودیم ماکو اونجا حسابی خوش گذروندی جونم برات بگه که حسابی خودت رو واسه مامان جون اینا لوس می کردی به همه زور می گفتی اونا هم ازت اطاعت می کردن دیگه حسابی تفریح کردی از مهمونی بگیر تا باغ بابا جون اینا و پارک .... خلاصه هر چی بگم کم گفتم و یه چیز این وسط برات بد شد که پشه ها نیشت زدن و هنوز که هنوز جاش مونده اخه بدنت خیلی حساسه .از اونجا هم بابایی واست دو تا ...
2 شهريور 1393

تعطیلات این چند روز ....

دینا جون خلاصه این چند روز رو واست می نویسم کجا رفتیم چیکار کردیم .... اول از روز عید فطر شروع می کنم . روز عید بعد از بیدار شدن از خواب با تلویزیون شروع به خوندن نماز عید فطر کردیم بعد اینکه صبحونمون رو  خوردیم حاضر شدیم رفیم بابا جون اینارو از سرراه برداشتیم رفتیم خونه آبابا اینا بعد از اونجا هم رفتیم خونه مامان بزرگ بعد اومدیم خونمون زود و تند سریع حاضر شدیم وسایلامون رو جمع جور کردیم رفیم باغ بابا جون اینا شب رو اونجا موندیم صبح به سمت گل اخور  حرکت کردیم از سمتی که ما رفتیم جاده فوق العاد پیچ در پیچ و سراشیبی های فوق العاده تندی داشت حدود یه ساعت ونیم بعد رسیدیم به ابشار سارینای گل اخور . ابشار فوق العاده خوشگلی بود حسابی خیس...
11 مرداد 1393

روزمره گی دینا کوچولوی ما ...

دینا دختر خوشگلم می خوام یه کم از این روزامون برات بنوسم خیلی دوست داری بری حموم و اب بازی کنی اصلا از اب وشامپو اینا هم نمیترسی وگریه هم اصلا نمی کنی هر روز باید بری حموم اگه خودم نخوام ببرمت حموم خودت حولت رو   برمیداری و میری جلوی در حموم می ایستی واشاره می کنی که بیامن و ببر حموم من گاهی وقتها بهت میگم نه مامانی حولت بدو بذار سر جاش تو کمدتت تو ناراحت میشی و میکوبی به در حموم که نه بریم حموم منم دیگه میبرمت تا شاپ شاپ کنی . شنبه این هفته که مصادف با 21 رمضان بود و مامان جون اینا هر سال این روز شله زرد درست می کنن و پخش می کنن مام بعد از اینکه از خواب بیدار شدی یه کم خونه رو مرتب کردیم و کارامون راست وریس کردیم تا بابا جون اومد دنبا...
1 مرداد 1393