دینا عزیز دل مادینا عزیز دل ما، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

دینا عشق مامان و باباش

تولد پسرعمه دینا....

5 اذر تولد امیر رضا پسر عمه دینا بود که با یه روز تاخیر روز پنجشنبه گرفته شد دینا و کیمیا هم حسابی بازی کردن خوش گذروندن حالا بریم سراغ عکسا...                                                                                                                امیررضا جان تولدت مبارک ...
8 آذر 1393
1387 17 21 ادامه مطلب

خصوصیات دینا عسلی تو 17 ماهگیش...

عزیزم امروز میخوام از اخلاق ورفتارهایی که تازگیا پیدا کردی و کارهایی که انجامشون میدی برات بنویسم دخترک باهوش من الان خیلی وقته که کاملا حرفهای مارو میفهمی و جای اشیا رو یاد گرفتی بنابرین یه کمی از کارهای مامان کم شده اخه تو انجامشون میدی  مثلا کنترل تلوزیون هر وقت گم بشه دینا واسمون پیدا می کنه تلوزیون خودش روشن و خاموش می کنه هر وقت سر سفره قاشقی نمکدونی کم بیاد دینا میره واسمون میاره( البته من خودم الکی اونا رو جایی میزارم که دستات بهشون برسه)تا تو هم از الان به کار کردن و کمک به مامانی رو یاد بگیری .بعضی از رفتارات ادم و غافل گیر می کنه اخه نمی تونم بفهمم که تو چطوری یادشون گرفتی مثلا چند روز پیش من تو اشپز خونه داشتم ظرف میشستم...
26 آبان 1393
1146 13 11 ادامه مطلب

16 ماهگی دینا بالای سکوی قهرمانی...

دینای گلم 16 ماهگیت رو با تاخیر تبریک میگم اخه این چند روز اینترنتمون قطع بود نتونستم زودتر بیام .در هر صورت دختر شیطون بلای من 16 ماهگیت مبارک  امیدوارم همیشه لبخند رو لبات باشه دختره گلم خیلی دوستت داریم منو بابایی . وحالا سراغ عکسات بریم که با این مدال های قهرمانی کلی واسه مامانی ژست گرفتی تا ازت عکس بگیرم .. ...
24 مهر 1393
1227 26 29 ادامه مطلب

سفر سه روزه به ماکو ...

عزیزه دلم پنج شنبه تا جمعه رو خونه مامان جون اینا بودیم یعنی رفته بودیم ماکو شهر مامانی اینا خلاصه کلی خوش گذروندیم  روز جمعه رفتیم هفته بازار  یه بازار  محلی هست که همه چی پیدا میشه توش بابا جون اینا بیشتر برای خرید میوه  اونجا میرن از اونجایی که بابات و تو به مرغ خروس و جوجه علاقه مندین هر موقع اونجا رفتنی میرین هفته بازار تا یه نگاهی به اونا بندازین من هم با مامان و خاله مریم یه گشتی میزنیم. این هفته هوا خیلی سرد بود واسه همین یه دور کوچیک زدیم زود اومدیم خونه البته می خواستیم بریم قره کلیسا  ولی با توجه به سردی هوا منصرف شدیم و موندیم خونه اما تو با خاله رفتی تولد نوه همسایه مامان اینا. روز شنبه هم مامان جون مرخ...
14 مهر 1393

دینای بد غذای مامان...

دینا  عشق مامان و بابایی روز به روز داری بزرگ و بزرگ تر میشی  کارات و رفتارات هم تغییر کرده  ولی ناگفته نماند که خیلی شیطون  تر از قبل شدی والبته خیلی بد غذا . خلاصه تو این پست اومدم ازت گله کنم که هیچی نمیخوری و مامانی رو اذیت می کنی  از هر ترفندی برای این که تو غذا بخوری استفاده می کنم ولی دریغ از جواب مثبت گاهی وقتها فکر می کنم دیگه باید از شیر بگیرمت اخه خیلی منو اذیت می کنی  ولی از یه طرف هم دلم نمی یاد اخه هنوز کوچولویی . ولی خدایش کلافه ام می کنی نه شبا از دستت راحتم که مثل نوزادا هر 2 ساعت پا میشی واسه شیر نه روز ها  که بدتر از شباست . روزا علاوه بر خودت باید به عروسکات همشیر بدم نه اینکه خودت اصل...
7 مهر 1393