دینا عزیز دل مادینا عزیز دل ما، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

دینا عشق مامان و باباش

مامانی و دینا مسافرتن بدون بابایی....

امروز نه روزه هست که من و دینا اومدیم خونه باباجون اینا ماکو یعنی چهار شنبه هفته پیش بابایی زنگ زد گفت که زودی حاضر شین تا من از شرکت برسم بیایی بریم ماکو منم تند تند حاضر شدم تا اینکه بابایی ساعت 7.15 رسید تا حرکت کنیم ساعت 8شد وساعت 11.30 رسیدیم خونه بابا جون اینا . فردا صبح بابایی چون امتحاناش شروع شده بود برگشت خونه ما هم موندیم  خونه مامان جون اینا کلی بهمون خوش گذشت جای بابایی خالی دلمون واسش تنگ شده ... روز پنج شنبه بعد از رفتن بابایی کار خواصی نکردیم عصری رفتیم یه دور زدیم پیاده روی کردیم اومدیم روز جمعه هم رفتیم هفته بازار یه کم گشتیم بابا جون یه کم میوه اینا گرفت اوردیم گذاشتیم خونه رفتیم دنبال خاله مریم اخه واسه امتحان مدرسه ...
4 تير 1393

این روزهای دینا جونم....

دینای گل ما این روزا حسابی شیطون شدی یعنی ما یه لحظه از دستت ارامش نداریم جونم برات بگه یه اخلاق های خاصی پیدا کردی مثلا دو سه روز یاد گرفتی قهر کنی یه چیزی خلاف میلت باشه زودی پشتت رو میکنی و میری وبا صدای بلند گریه میکنی ولی تا صدات میکنیم می گیم دینا زود برمیگردی انگار تو اصلا گریه نمیکردی قهر نبودی تو حالت قهر کلی با مزه میشی من و بابایی کلی ذوق می کنیم اخه خیلی باحال میشی خانوم کوچولویی نانازی من وقتی قهر میکنی ولی به روت نمی یاریم که یه موقع این اخلاقت روت بمونه ..... تا میریم اشپزخونه یا وقتی دست کسی لیوان میبینی یه سره میگی اب اب اب حالا بعضی وقتها واقعا تشنه ات هست ولی بعضی وقتها گذاشتی سر کار حتی به اب هم لب نمیزنی ولی می گی اب اب...
27 خرداد 1393

واکسن یه سالگی دینای عزیزم ...

عزیزم  دیروز وقت رفتن به مرکز بهداشت برای زدن واکسنت بود واسه همین  من و تو باهم رفتیم مرکز بهداشت  تا واکسنت رو بزنن از اونجایی که جای مرکز بهداشت عوض شده بود ماهم ادرس جدیدش رو نداشتیم  زنگ زدم از عمه جون ادرسش رو پرسیدم تا بهمون بگه باید کجا بریم بلاخره ادرس رو گرفتیم و راهی شدیم ساعت 11 از خونه بیرون اومدیم ساعت 12 به مرکز بهداشت رسیدیم مرکز بهداشت خدارو شکر اروم بود رفتیم تو وواکسنت رو زدن من همش نگران بودم که الان گریه می کنی ولی خدا رو شکر اصلا خم به ابروت نیاوردی  همش نگاه کردی بعد بردم وزنت کردم وزنت 9.300 قدت 74 و دور سرت 46 بود بعد هم از اونجا در اومدیم  رفتیم خونه مامان جون اینا  اینم بگم که کل...
21 خرداد 1393

تولد یک سالگی دختر نازم دینا جون....

دینا جونم یک سال گذشت یک ساله که تو به دنیای من و بابایت اومدی وقشنگترین حسهای دنیا رو به ما هدیه دادی.....  دینا جون می خوام از تصمیم مون برای برگزاری جشن تولدت بگم من و بابایی با همدیگه تصمیم گرفتیم  یه جشن کوچولو بگیریم که فقط مامان و بابا جونا ودایی و عمو عمه وخاله اینا حضور داشته باشن وایشالله تولد مفصل هم بمونه واسه 4یا 5 سالگیت که خودت میفهمی و علاقه داری به این که واست جشن تولد بگیریم یه تصمیم دیگه هم گرفتیم این بود که جشن تولدت دو روز جلوتر بگیریم تا بابا ومامان جونت بتونن بیان اخه اونا شهرستان هستن و این شد که تولد خانومی رو برگزار کردیم یه جشن تولد ساده وشیک با حضور خودمون کلا 14 نفر بودیم  واسه کادوی تولدت هم فک ک...
17 خرداد 1393
1549 20 47 ادامه مطلب

روز شماری واسه تولد ....

امروز دقیقا دینای ما 11 ماه و 16 روزش هست یعنی 14 روز مونده دینای ما یک ساله بشه  تو یک ساله فراز نشیب های زیادی تو زندگیمون رخ داد توی این سال خانواده کوچولوی ما تبدیل به خانواده سه نفری شد از سوت کوری در اومد و به یه خانواده پرسرو صدا تبدیل شد هر روز متفاوتر از روز دیگه و  تجربه رو تجربه صدای خنده های دینا شور شوق ما رو واسه زندگی چند برابر میکنه با هر خنده خنده میکنیم وبا هر گریه بی قرار.  دخترم الهی هیچ وقت خنده از لبت پاک نشه. از همه مهمتر تو این سال به من حس بی نظیر مادر بودن رو دادی حسی متفاوت بی همتا و بی مانند که نمیشه با هیچ حس دیگه ی مقایسه کرد و اینجا جا داره یه تشکر جانانه از خدا جون کنم که مارو لایق پدر و مادر ش...
3 خرداد 1393

تاتی تاتی راه رفتن دخترم ....

دینا جونم برات بگم از وقتی 11 ماهگیت رو تموم کردی شروع به راه رفتن کردی البته هنوز به طور کامل نمی تونی راه بری ولی 4 و5 متر بدون اینکه بیفتی میری ولی نمی دونم چرا عجله می کنی و دوست داری زود برسی  واسه همین راه رفتنت یه کم شبیه دویدنه  اگه عجله نکنی دیگه کامل می تونی راه بری همه جای خونه هم با خیال راحت سرک بکشی نه که الان نمی تونی اخه شما شلوغ تشریف دارین  و تو شلوغی دست همه رو از پشت بستی ولی به قیافت مظلومیت می خوره همه فکر می کنن ارومی وقتی شیطونیت رو میبینن باور نمی کنن تو از این کارا بکنی اخه یه کم هم اب زیر کاه تشریف داری همه شیطونیات خرابکاریت رو بدون سر و صدا انجام می دی            ...
29 ارديبهشت 1393