دینا عزیز دل مادینا عزیز دل ما، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

دینا عشق مامان و باباش

هشت ماهگیت هم تموم شد دخترم

دختره عزیز تر از جانم امروز که این مطلب می نویسم 4 روز هست که 8 ماهت تموم شده می خواستم با عکس هایی که گرفتم ازت رو همراه این متن واست بذارم ولی عکس ها همش پاک شدن دختر عزیزتر از جانم هشت ماهگیت مصادف با تولد بابایی بود اون روز کلی عکس ازتون گرفتم نمی دونی با چه اشتیاقی به کیک تولد بابایی حمله می کردی منم ازت عکس می گرفتم ولی همش پاک شدن بابایی خیلی زحمت کشید تا عکس ها رو ریکاوری کنه ولی نشد که بشه در هر صورت پایان هشت ماهگیت مبارک باشه هشت ماه مثل برق باد گذشت از اونجایی که تو یه دختر تپلی بودی ولی این روزا حسابی لاغر شدی اخه هیچی نمی خوری که هر چی بهت میدم دهنت نگه میداری بد میدی بیرون نمی دونم چیکار کنم اون لپات دارن اب می شن از بس تو بد ...
24 فروردين 1393

دینا یه جا بند نمی شه....

دینا این روزا خیلی شلوغی میکنه یه جا بند نمیشه خدایی منم خسته میشم از بس دنبالش میکنم. خدا  به داد مامان بابای دوقلو ها برسه اونا چیکار میکنن با دو تا بچه از بس ور جه ورجه میکنن خسته هم نمیشن همش دنبال بازی هستن حالا دینای ما گاهی نصف شب هم بیدار میشه میگه با من بازی کنید اگه چشمامون ببندیم اونقد سر وصدا میکنه وبا پاش لگد میزنه که یعنی بلند شید با من بازی کنید .دست بابایی هم درد نکنه این روزا حسابی کمک میکنه .... ...
19 فروردين 1393

آرزو به دل موندیم دینا جونمون چهار دست پا راه بره ....

هنوز هنوزه که ما منتظریم دینای گلمون چهار دست و پا راه بره ولی دینا جونم هیچ تکونی به خودش نمیده به طور کلی هیچ علاقه ای نداره نشسته دور خودش می چرخه یه متر جلو میره اما به خودش زحمت دراز کشیدن نمیده مامان جونش میگه به مامانش.دایش.خالش. رفته اخه اونا هم چهار دست و پا راه نرفتن و مستقیما شروع به راه رفتن کردن. حالا حالاها ما منتظریم ببینیم آخرش چی میشه و یه جورایی هم خوبه ها هر چه زودتر شروع به راه رفتن کنه زیادتر وسایل خونه شکسته و درب و داغون میشه اخه دیروز نشسته نشسته حرکت کرده بود رفته بود گل گلدونه خونه رو پرپر کرده بود اگه راه بره چی میشه!!! ولی باباش میگه فدای تاره موش دینا راه بره بزنه همه چیو بشکنه جای خوشحالی داره نه ناراحتی و.... ...
19 فروردين 1393

درد دل مادرانه بادخمل نازم ....

دینای من دیروز رفته بودیم خونه دختر عمه بابایی اخه اونا هم به تازگی صاحب یه پسر ناز شدن خونشون خیلی شلوغ بود. ما هم یه گوشه خالی پیدا کردیم و نشستیم خلاصه بعد از تعارف میوه و شیرینی تو هی خم  میشدی دست می بردی تو پیش دستیا و میخواستی میوه برداری منم دیدم این طوری نمیشه واسه همین پا شدم یه سیب شستم دادم دستت تا بازی کنی باهاش ولی چشت روز بد نبینه تو با اون دندونای کوچولو موچولوت به اندازه یه ناخن کوچیک از پوست سیب کندی و این شد همانا و پریدن اون تو گلوت همانا چشمت روز بد نبینه مردم و زنده شدم تو مگه نفست بالا میومد زود کله پات کردم چند تایی از پشتت زدم تو همین حین یهو عمه بابایی تورو از دستم گرفت خودش چند تا از پشتت زد تا نفست باز شد ولی...
19 فروردين 1393

پایان ده ماهگی دینا جون ...

دختر گلم امروز ده ماهگیت تموم میشه توی این ده ماه که به پیش من وبابایی اومدی کلی بهمون خوش گذشته تو هر روز با کارات مارو شگفت زده میکنی حالا میخوام اتفاق های که توی ده ماهگیت واست افتاده رو بنویسم دهمین ماه زندگیت پر از خاطره شده هم واسه ما هم واسه خودت توی این ماه اولین سال نو رو تجربه کردی اونم تو مسافرت بودی سال تحویل قم بودیم کنار حرم حضرت معصومه سال تحویل شد فردای سال تحویل رفیم یزد دو روز اونجا موندیم تو یزد حسابی خوش گذروندیم بعد اومدیم سه روز هم اصفهان اونجام حسابی گشتیم بعد اومدیم کاشان وتهران از اونجام اومدیم تبریز خونمون یه روز هم خونه موندیم فرداش رفتیم ماکو خونه بابا جون اینا یه هفته اونجا بودیم.حالا بذار از شیطونیات بگم دخملم ب...
18 فروردين 1393