دینا عزیز دل مادینا عزیز دل ما، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

دینا عشق مامان و باباش

دینا وسرما خوردگی....

دختر خوشگل مامان سرما خوردی و اب از چشمات و بینیت سرازیر میشه منم وقتی پاکش میکنم ناراحت میشی گریه میکنی ولی دخملی  زودی خوب شو مامان باز شیطونی کن اخه مامان نمی تونه ببینه تو بی حال هستی و یه جا نشستی دل مامانی واسه ورجه ورجت تنگ شده البته باز شیطونی میکنی با این حال واسه این که بخندونمت باهات بازی کنم تا از کرختی در بیایی  میگم دینا دندونات کو زودی دندونات رو نشون می دی میگم دینا قل قل کن خودت رو قلقلک می دی می گم دینا واسه بابا که سر کاره بوس بفرست دستت رو بوس می کنی بوس فوت می کنی که یعنی فرستادم میگم دینا گوشات کو با دستت محکم گوشات رو میکشی  ...
15 ارديبهشت 1393

من و دخترم....

دخترم عزیزم میخوام از کارات از شیطونیات از خراب کاریات واست بنویسم میدونی اخه حسابی شیطون و خرابکار شدی یه جا بند نمیشی از اتفاق هایی که این هفته واست افتاده برات بگم اخرهای شب نزدیک ساعت 11.30 بود می خواستم بخوابونمت هر چی لالایی میخوندم ولی تو پا می شدی مینشستی میخندیدی  منم دیگه بی خیال شدم پا شدم برم به دستام کرم بزنم  هنوز از تخت تازه پا نشده بودم که پشت سرم تو اومدی و خوردی زمین کلی گریه کردی و خلاصه بعد به زور خوابیدی ولی چشمت روز بد نبینه صبح بیدار شدنی دیدیم کنار چشمت زخم شده  کلی ناراحت شدیم دو سه روز نگذشته بود که استین کوتاه پوشیده بودی دستت رو زدی کنار قابلمه سر سفره بازوت روش یه خط قرمز افتاد  ولی خدارو شکر ...
9 ارديبهشت 1393

پنجمین مروارید عشقم دیده شد.....

دینای خوشگلم دندون خوشگلت بعد کلی ناز در اومد کلی تو رو اذیت کرد ولی دیگه در اومد ششمی هم فردا پس  فردا در میاد اخه الان سفیدیش دیده میشه....                                                                                         ...
8 ارديبهشت 1393

سالگرد ازدواج مامان بابا

امروز پنجمین سالگرد ازدواج  من و بابایی هست  4 اردیبهشت 88  من وبابایی عقد کردیم 5 سال به سرعت برگ و باد گذشت انگار ی همین دیروز بود عمر چه زود میگذره ... و اما امروز یه سال متفاوت هست می دونی چرا اخه تو هستی پیشمون دیگه خانواده ما سه نفری شده مام تصمیم گرفتیم یه جشن سه نفره با حال بگیریم .....  مامان جونی نمی خوای به من و بابایی تبریک بگی کادو چی واسمون گر فتی  این طوری نگامون نکن یعنی میگی هر وقت بزرگ شدی واسمون میگیری ... ولی من میخوام بگم که خنده تو بهترین هدیه هست واسمون ....          عشقم پنجمین سالگرد ازدواجمون رو ازصممیم قلب تبریک میگم خیلی دوستت دارم ...
7 ارديبهشت 1393

دینا رفته ارایشگاه ولی.....

               دینای مامان دیروز باهم رفتیم ارایشگاه . دختره گلم مامانی من موهات بلند شده بود میریخت جلوی چشمات واسه همین از بابایی اجازه گرفتم که موهات رو کوتاه کنیم نه اینکه خیلی رو موهات حساسه   نمیذاشت کوتاه کنیم وقتی دید اذیت میشی گفت که یکم کوتاه کنه منم دیروز با خودم بردم ارایشگاه اولا که خیلی شیطونی کردی نمیزاشتی مامان رو اصلاح کنه همش دستش رو عقب می زدی حالا با هزار مصیبت کار مامانی تموم شد نوبت تو بود حالا ارایشگاه یکم شلوغ شده بود تو هم با بچه های که همراه مامانا اومدن بازی میکردی ولی وقتی قیچی ارایشگر به پوست سرت می خورد گریه میکردی خلاصه من حسابی س...
2 ارديبهشت 1393